سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اگر تو به زندگى پشت کرده‏اى و مرگ به تو روى آور است پس چه زود دیدار میسر است . [نهج البلاغه]

انتظار

 
 
تشرف مشهدى على اکبر تهرانى(یکشنبه 86 آبان 13 ساعت 11:0 صبح )

آقا سید عبدالرحیم - خادم مسجد جمکران - مى گوید: در سـال وبا (سال 1322) بعد از گذشتن مرض , روزى به مسجد جمکران رفتم .
دیدم مرد غریبى در آن جا نشسته است .
احوال او را پرسیدم .
گـفـت : مـن سـاکـن تهران مى باشم و اسمم مشهدى على اکبر است .
در تهران کاسبى وخرید و فـروش دخانیات داشتم , اما پس از مدتى سرمایه ام تمام شد, چون به مردم نسیه داده بودم و وقتى وبـا آمـد آنـهـا از بین رفتتند و دست من خالى شد, لذا به قم آمدم .
در آن جا اوصاف این مسجد را شـنـیـدم .
مـن هم آمدم که این جا بمانم , تا شاید حضرت ولى عصر ارواحنافداه نظرى بفرمایند و حاجتم را عنایت کنند.
سـیـد عبدالرحیم مى گوید: مشهدى على اکبر سه ماه در مسجد جمکران ماند و مشغول عبادت شد.
ریاضتهاى بسیارى کشید, از قبیل : گرسنگى و عبادت و گریه کردن .
روزى بـه من گفت : قدرى کارم اصلاح شده , اما هنوز به اتمام نرسیده است .
به کربلامى روم .
یک روز از شهر به طرف مسجد جمکران مى رفتم .
در بین راه دیدم , او پیاده به کربلا مى رود.
شـش مـاه سـفر او طول کشید.


بعد از شش ماه , باز روزى در بین راه , همان شخص را که از کربلا برگشته بود, در همان محلى که قبلا دیده بودم , مشاهده کردم .
با هم تعارف کردیم و سر صحبت باز شد.
او گفت : در کربلا برایم این طور معلوم شدکه حاجتم در همین مسجد جمکران داده مى شود, لذا برگشتم .
این بار هم مشهدى على اکبر دو سه ماه ماند و مشغول ریاضت کشیدن و عبادت بود.
تـا آن که پنجم یا ششم ماه مبارک رمضان شد.
دیدم مى خواهد به تهران برود.
او را به منزل بردم و شب را آن جا ماند.
در اثناء صبحت گفت : حاجتم برآورده شد.
گفتم : چطور؟ گفت : چون تو خادم مسجدى برایت نقل مى کنم و حال آن که براى هیچ کس نقل نکرده ام .
من با یکى از اهالى روستاى جمکران قرار گذاشته بودم که روزى یک نان جو به من بدهد و وقتى جمع شد پولش را بدهم .
روزى براى گرفتن نان رفتم .
گفت :دیگر به تو نان نمى دهم .
مـن ایـن مـساله را به کسى نگفتم و تا چهار روز چیزى نداشتم که بخورم مگر آن که ازعلف کنار جـوى مـى خـوردم , بـه طـورى که مبتلا به اسهال شدم .
این باعث شد که من بى حال شوم و دیگر قدرت برخاستن را نداشتم , مگر براى عبادت که قدرى به حال مى آمدم .
نـصـف شـبـى کـه وقت عبادتم بود فرا رسید.
دیدم سمت کوه دو برادران (نام دو کوه دراطراف مسجد جمکران ) روشن است و نورى از آن جا ساطع مى شود, بحدى که تمام بیابان منور شد.
نـاگهان کسى را پشت در اتاقم دیدم , مثل این که در را مى کوبد (منزلم در یکى ازحجرات بیرون مسجد بود) با حال ضعف برخاستم و در را باز کردم .
سیدى را باجلالت و عظمت پشت در دیدم .
به ایـشـان سـلام کـردم , اما هیبت ایشان مرا گرفت ونتوانستم حرفى بزنم .
تا آن که آمده و نزد من نشستند و بناى صحبت کردن راگذاشتند, و فرمودند: جـده ام فـاطمه (س ) نزد پیغمبر (ص ) شفاعت کرده که ایشان حاجتت را برآورند.
جدم نیز به من حواله نموده اند.
برو به وطن که کار تو خوب مى شود.
و پیغمبر (ص )فرموده اند: برخیز برو که اهل و عیالت منتظر مى باشند و بر آنها سخت مى گذرد.
مـن پـیـش خـود خیال کردم که باید این بزرگوار حضرت حجت (ع ) باشد, لذا عرض کردم : سید عبدالرحیم خادم این مسجد نابینا شده است شما شفایش بدهید.
فرمودند: صلاح او همان است که نابینا بماند.
بعد فرمودند: بیا برویم و در مسجد نمازبخوانیم .
بـرخـاسـتـم و با حضرت بیرون آمدیم , تا به چاهى که نزدیک درب مسجدمى باشد,رسیدیم .
دیدم شخصى از چاه بیرون آمد و حضرت با او صحبتى کردند که من آن را نفهمیدم .
بعد از آن به صحن مسجد رفتیم که دیدم , شخصى از مسجد خارج شد.
ظرف آبى در دستش بود که آن را به حضرت داد.
ایـشـان وضو گرفتند و به من هم فرمودند: با این آب وضو بگیر.
من از آن آب وضو گرفتم و داخل مسجد شدیم .
عرض کردم : یا بن رسول اللّه چه وقت ظهور مى کنید؟ حضرت با تندى فرمودند: تو چه کار به این سؤالها دارى ؟ عرض کردم : مى خواهم از یاوران شما باشم .
فرمودند: هستى , اما تو را نمى رسد که از این مطالب سؤال کنى و ناگهان از نظرم غایب شدند, اما صـداى حـضـرت را از مـیان چاهى که پاى قدمگاه در صفه اى که در و پنجره چوبى دارد و داخل مسجد است , شنیدم که فرمودند: برو به وطن که اهل و عیالت منتظر مى باشند.
در این جا مشهدى على اکبر اظهار داشت که عیالم علویه مى باشد

سایت منبع: www.imamalmahdi.com